سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق درمانی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

علی مونده و حوضش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   

 

 

 

 

 

 

 

 

یه روز بود
یه روز دیگه نبود
کی بود و کی نبود؟
علی کوچیکه نبود
همونی که  بهونه می گرفت
بهونه ی خواب
خواب یه کپه دوزاری
شاید هم علی بود، حوض ماهی نبود
راستی چی شد،
آخر قصه ی علی
ماهی رو کی برد؟
آب رو کی خورد؟
شاید علی الان تو حوض آسمون باشه
و عکس آسمون توی حوض خونه پیدا باشه.
ماهی کجاست؟ تو حوضچه
چی می چینه؟ به من چه!
ماهی اما اسیر شده
قد یه دریا پیر شده
علی هنوز کوچیکه
اما دلش بزرگه ،
 قد یه آسمونه
چی می چینه؟ ستاره
دیگه نمی گیره بهونه
چون که خودش می دونه
باید دلش دریا باشه
تا اگر یه روز اون ماهی
شیرجه زد تو حوض آسمونش
مثل علی خوابش نبره
آب رختخوابشو نبره
علی هنوز تو خوابه
ماهی براش سرابه
به آسمون نگاه کن
برای علی دعا کن!

هفده آبان ماه 1388

 

 

 

 

 

 

 

 


شب قدر

    نظر

شب قدر است بیدار بمان
شاید این آخرین مجال بیداری باشد
با خود می اندیشم چه خوب می شد اگر
عده ای همیشه در خواب بودند
حتی روزها
تا مردم شبها آسوده بخوابند
و ای کاش عده ای شبها بیدار بودند
تا بشنوند فریاد سکوت شب زنده داران را
و ناله ی پر سوز دل سوختگان را
تا با رویاهای شیرین روزهای  خود
کابوس تلخ شبروان بیدار نشوند
به شب خیره می شوم
کودکی را می بینم که سبد سبد ستاره می چیند
جوانی را می بینم که هفت آسمان را در پی ستاره اقبال خویش تک به تک جستجو می کند
عاشقی را می بینم که با ماه عشق بازی می کند
ساحری را می بینم که  هفت سینی از ستاره های رنگارنگ پهن کرده و به رهگذران نومید چه ارزان می فروشد !
پیرمردی را می بینم که دستمال به دست عینکش را که شبها دودی می شود با وسواس پاک می کند ولی انگار بیهوده می کوشد!
راستی کی سپیده می دمد؟
هر چند عمر سپیده هم به اندازه ی شب کوتاه است
و شب دوباره در کمین گاه است
آه خدای من!
 این داستان چقدر تکراری است
یادم باشد که  تنها  آدم ها در آن تکرار نمی شوند
راستی تا صبح چقدر باقی است؟

21 رمضان، شهریور 88


چند پله باقی مانده تا خدا ؟

    نظر

 چند پله باقی مانده تا خدا؟

 

 

 

 

 

 

  


 


گاهی دلم هوای تو دارد،

گاهی گوش یاد نوای تو دارد

گاهی چشم هایم ، گلایه می کنند

با قطره ای کوچک از باران خشکیده
در ابر خاطرات خیس

گاهی تنم سرد می شود

گاهی آغوشم پر می شود از خلاء

و تو را جستجو می کند پنهانی از صدای عقل

و قلبم می طپد در انتظار صدای پای سبز

در خلوتم فقط یک صدا رخنه کرده است

در قربتم فقط یک چهره آشناست

آری تنم خو گرفته به نوازش های عاشقانه ات

بوی تو می وزد تنها در مشام جان

گاه اینها به یادم می آورند

یا س ها تا ابد سفید و ارغوانی اند.

و مدام غنچه می کنند

تا عابری را مست از حضور خویش  

به خلسه فرو برند

راستی چند پله باقی مانده تا خدا؟!


دل خوش

    نظر

دل خوش سیری چند؟!
سیری یاد گرفتنی است
و گرنه
سیری دست نیافتنی است.
دنیا چیزی نیست جز لکه ای جوهر بر ورق خاکستری روزگار
برکه ی شفافی است که
 نشانت می دهدت هر آنچه در نهانخانه ی دل انباشته ای
به عکس روی خود در آب نگاه کن
نه آنچنان شیفته خود باش که خود را در آب بیفکنی
و نه آنچنان از خود بیگانه باش که خود را در تلاطم آب گم کنی
آب را هم گل نکنیم!


به تماشای حضور

    نظر

به تماشای حضور

امشب برای خوابیدن چیزی کم است
و برای بیدارماندن هم بهانه ای نیست !
نمی دانم شب را در کجا بیتوته کنم
چگونه زیر سقف،
آسمان را نظاره کنم
چشمانم شوق تماشا دارد
اما قلبم بهانه ای برای تپیدن ندارد
پرتاب شهاب سنگ ها ی کودکی ام را  به انتظار نشسته ام
که بیایند و آسمان خاطره ها را خط خطی کنند
من گوش می کنم
سکوت را
تماشا می کنم
خاموشی را
تنفس می کنم خلاء را
و در خلسه ی فراموشی فرو می روم
تا ذهنم را پاک کنم
ازهر آنچه هست و نیست
و درمیان این دو هجا
زندگی را می جویم
گاه سبز و گاه نیلی
گاه تلخ و گاه شیرین
گاه شاد و گاه غمگین
گاه لنگان ، گاه خیزان
گاه می روید سبزه ای از بن تاریکی
گاه می خوابد ماه در لحاف ابری
خنده ام می گیرد، گریه ام می گیرد
می چرم در علف سبز بهار
می خزم لابلای گل ها
می روم از تنه تابستان بالا
تا بچینم گیلاس
و فرو آیم از آن با برگی
زرد از باد خزان
 بالشی پهن کنم پر ز پر خاطره ها
و به خوابی ازلی
در زمستان سپید تن خود تازه نگه می دارم
که برویم این بار
در رگ خاطره سبز بهار