ناشناس
ناشناس
در خیره های نگاه خام
مشرق غروب کرده بود
بیهوده بود این انتظار
انگار یلدای او خوابش ربوده بود
وقتی که نا امید رخ بر فکندم از افق
در امتداد چرخش نگاه
خورشید کوچکی اما نهفته بود
هر چند خورشید من نبود
اما او بود محو تماشای ما
با گیسوان طلایی اش در انتهای دیگر شب
در یک افق ناشناس
درسی بزرگ به من داد این آفتاب
برخیز و به افق های دیگر نظاره کن
یک کهکشان خطوط افق گسترده بود
هر گوشه مشرقی کمین کرده بود
با یک کمند طلایی در پرتوی نگاه
مغرب چو اسبی سیاه
مغرور شیهه می کشید
غافل از کمند سپید
کو از پی اش افکنده بود این سرنوشت رام.
29 آبانماه 88