طپش سبز بهار
طپش سبز بهار
هر روز نظاره می کنم نامت را
هر شب ، نظری می فکنم بر مهتاب
هر لحظه سفر می کنم از خاطره ها
تا یاد تو یک بار دگر روح مرا
لبریز کند از طپش سبز بهار
فردا که رسید روز دگر است
خورشید در آغوش طلوع دگر است
خورشید من اما خفته است
یا تارک از این دیار آشفته است
غافل که اگر خواب ربودش همه شب
خواب همه عاشقان او آشفته است
برخیز که آسمان محتاج تو است
پیوند زمین در رخ تب دار تو است
غائب مشو از دیده شب اندیشان
تا کور شود دیده بد اندیشان
تو ذره نه ای شکوه عالم از توست
تو خاک نه ای ، خاک فقط بستر توست
بنمای رخت که بیش از این نتوان خفت
شاید که در انتظار باران هستی
در خواب صبوح و اشک چشمه ساران هستی
غافل که دگر اشک ندارد یعقوب
تا بوی تو در مشام ما پیچد باز
ما منتظر طلوع دیگر هستیم